روزانه های ذهن مشوشم

تراوشات نصفِ شبی :)

جمعه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۴، ۰۳:۵۳ ق.ظ

ساعت حدودا سه بود، خزیدم تو تخت؛ خوابیده بود.

متوجه اومدنم شد،سفت کشیدم تو بغلش و زیر لب یه چیزایی زمزمه کرد که نفهمیدم چی گفت

خیره شدم به نور چراغی ک روشن میذاشتم تا از تاریکی نترسم و از آشپزخونه می تابید تو اتاق خوابمون.

یهو عطسه ام گرفت و بلافاصله عطسه زدم...پرید از خواب

دستشو نرم از زیر سرم کشید بیرون و روشو اونور کرد.

فکر کردم چند لحظه پیش میخواستم برم چراغ رو خاموش کنم ولی حالا دیگه نمیخوام

رفتم زیر پتو؛

دلم باز براش تنگ شد...

یه تکون کوچولو...دوباره بغل گرمش،دوباره کلمات نامفهوم زیر لب، دوباره نور چراغ آشپزخونه!

  • فرزانه ...